عــاشـقانه هـا

عاشقانه ای برای مردان فراموش شده

عــاشـقانه هـا

عاشقانه ای برای مردان فراموش شده

عــاشـقانه هـا

الهی! اگر جز سوختگان را به ضیافت عنداللهی نمی خوانی، ما را بسوز آنچنان که هیچ کس را آنگونه نسوخته باشی.
شهید آوینی

آدرس

دوشنبه, ۲۵ شهریور ۱۳۹۲، ۰۳:۳۰ ق.ظ
به خودم فحش و لعنت می‌فرستادم. می‌دانستم که تا بیست‌ونهم بیشتر وقت ندارم. اما باز هم پشت‌گوش انداخته بودم. باید بیست‌وهفتم یا نهایت بیست‌وهشتم خودم را می‌رساندم به یک شعبه و ثبت‌نام می‌کردم. بیچاره سمیرا هم می‌گفت زودتر برو، اما مدام بهانه‌ می‌آوردم. همان‌روزها امتحان آخر ترم هم داشتم.
چند خیابان را پشت‌سر گذاشتم. انگار آن روز همه‌چیز دست به دست هم داده بود تا من نتوانم ثبت‌نام کنم. اول فهمیدم همان‌روز امتحان زبان دارم. بعد هم فهمیدم از دانشکده تا بانک باید پیاده بروم. خیابان‌ها را بسته بودند چون ولادت امام رضا بود و خیابان‌های آن اطراف مملو از زائر. هر طور بود تندتند و با شلنگ‌تخته انداختن خودم را به دو خیابان مانده به بانک رساندم. با خودم گفتم از کوچه پس کوچه بروم تا راهم نزدیک‌تر شود. فقط نیم‌ساعت وقت داشتم.
وارد یک کوچۀ تنگ و قدیمی شدم. از دور یک خانوادۀ سیاه‌پوست دیدم. مرد خانواده لباس بلند و سفیدی به تن داشت. صورتش مثل زغال بود. اگر اطراف چشمش سفید نبود که دیگر معلوم نبود همان چشم‌ها هم کجا قرار دارند و به چه کسی نگاه می‌کنند. از او جالب‌تر کودکی بود که توی بغل مادرش بود. او هم مثل کودکان آفریقایی موهای فرفری و لب‌های درشت و قشنگی داشت. اما یک فرق اساسی با بچه‌هایی که از آفریقا دیده بودم داشت؛ خیلی چاق و تپل بود. بیچاره مادر نفس‌نفس می‌زد و بچه را با چادر مشکی‌ای که معلوم نبود آفتاب تابستان چقدر گرمش کرده با خودش می‌کشید. یک نفر دیگر هم با این خانواده بود. پسربچه‌ای که مدام چادر مادرش را می‌کشید و گریه می‌کرد.
ناخواسته به آن‌ها زل زده بودم. وقتی مرد به دو قدمی من رسید لبخند زد. دندان‌های سفیدش چشمم را زد. دستش را به طرفم دراز کرد. ایستادم. کارتی دستش بود. کارت را گرفتم. عکس جایی شبیه کاخ رویش بود و نوشته بود: هتل امیر. دوزاری‌م افتاد که آدرس هتل امیر را می‌خواهد. به ساعتم نگاه کردم. بیست دقیقۀ دیگر بیشتر نمانده بود. باعجله به آخر کوچه اشاره کردم که تبدیل به سه راهی می‌شد. با اشاره گفتم: بپیچ دست چپ بعد هم دست راست. سریع کارت را دادم دستش. دستش هم مثل بقیۀ پوستش سیاه سیاه بود. پسربچه تا آن موقع ساکت شده بود و فقط مرا نگاه می‌کرد. به هر دو، یعنی پدر و پسر با زور لبخند زدم و سریع راه افتادم. او هم لبخند زد و با دست بالا آوردن تشکر کرد.
به خیابان اصلی رسیدم. به ساعتم نگاه کردم. فقط پانزده دقیقه دیگر. گیج شده بودم. از این خیابان بارها عبور کرده بودم. حالا نمی‌دانستم باید چپ بروم یا راست. به اطراف نگاه کردم. چشمم به ساختمان ده طبقه‌ای وسط‌های خیابان افتاد که شبیه کاخ بود. مقابلش ستون‌های بزرگی قرار داشت و بالایش نوشته بود هتل امیر. عکسی که روی کارت بود جلوی چشمم آمد. مرد سیاه دنبال این هتل می‌گشت و من به جای این، آدرس هتل غدیر را داده بودم. سر جایم خشک شدم. عرقم را که داشت داخل چشمم می‌رفت پاک کردم. مردی از کنارم رد شد و به من خورد. می‌خواستم چیزی بگویم که دیدم حق با اوست. وسط پیاده رو مثل مجسمه ایستاده بودم. سمیرا آمد توی ذهنم. می‌گفت حتماً وام ازدواج را باید زودتر بگیریم وگرنه... صدای گریۀ آن پسربچه که از گرما کلافه شده بود... حتماً از یک نفر دیگر هم می‌پرسند. شاید هم خودشان بفهمند که راه را دارند برعکس می‌روند... وام واجب‌تر است. آخرین مهلت است. اگر بگذرد... و توی همین افکار به طرف بانک می‌رفتم و اطرافم را نگاه می‌کردم تا از آن رد نشوم. ناگهان چشمم به دانه‌های درشت و آبی تسبیحی افتاد که جلوی یک مغازه‌ آویزان شده بود. ایستادم. خیلی شبیه تسبیح پدربزرگم بود. همیشه می‌گفت: «هر کس دل مسلمانی را شاد کند، خدا روز قیامت دلش را شاد می‌کند...».
فروشنده گفت: «بفرمایید».
به ساعتم نگاه کردم. ده دقیقه مانده بود. برگشتم به همان جایی که آدرس اشتباه را داده بودم. اثری از آن خانواده نبود. به همان کوچه‌ای رفتم که گفته بودم بپیچند به چپ. بیچاره‌ها آرام‌آرام داشتند می‌رفتند. مرد به اطراف نگاه می‌کرد تا هتل امیر را پیدا کند. خودم را به آن‌ها رساندم، نمی‌دانستم مرد را چطور صدا بزنم. رفتم پشت سرش و به شانه‌اش زدم. سریع سرش را برگرداند. من را که دید، لبخند زد. ساک‌های بزرگی که حمل می‌کرد را روی زمین گذاشت. با دست شکل کارت از جیب در آوردن را مثل پانتومیم‌بازها در آوردم. با اشاره فهماندم که راه را اشتباه گفته‌ام و عذرخواهی کردم. مرد فقط خیلی مهربان لبخند می‌زد و چیزی نمی‌گفت. زن و بچه‌ها هم فقط نگاهم می‌کردند. به ساعتم نگاه کردم. پنج دقیقه مانده بود تا بانک ببندد. فایده نداشت، نمی‌رسیدم. دوباره یاد حرف پدربزرگم افتادم که می‌گفت: «اگر نانی برای تو روزی باشد، کس دیگری آن را نمی‌خورد». یکی از ساک‌ها را با اصرار از مرد گرفتم و گفتم که تا هتل کمکش می‌کنم.
همیشه دلم می‌خواست داخل هتل به آن زیبایی را ببینم. با اینکه خسته هم شده بودم ساک را داخل هتل بُردم. رئیس هتل به استقبال مرد آمد. رئیس هتل شبیه مرد بود اما نه به آن سیاهی. با همدیگر صحبت کردند. رئیس به من اشاره کرد. گفت: «چقدر بدم؟»
فکر کرده بود من از آن مسافرکش‌ها هستم که مسافر به هتل می‌برند و پول می‌گیرند. گفتم: «فقط کمک کردم».
رئیس به مرد چیزی گفت و لبخند به لب‌هایش نشست. به طرفم آمد. گفت: «خدا خیرت بده. ثواب کردی...»
چشمش به پوشه‌ای افتاد که دستم بود. کاغذی که تقاضای وام را رویش پرینت گرفته بودم بیرون زده بود. بالای کاغذ نوشته بود درخواست وام ازدواج. گفت: «گرفتی؟!»
گفتم: «نه. دیر شده!»
دستش را به شانه‌ام زد و به اتاقی که گوشۀ سالن استراحت هتل بود اشاره کرد. کنار درِ اتاق نوشته بود: بانک... .

نویسنده: رضا وحید

نظرات (۳)

دسستتون درد نکنه
همیشه بروز و آنلاین
۲۵ شهریور ۹۲ ، ۱۹:۳۷ این -سایبریون
سلام وخداقوت . میلاد آقا علی ابن موسی الرضا (ع) روبهتون تبریک میگم.
امام رضا(ع)
هر کس اندوه و مشکلى را از مومنى برطرف نماید خداوند در روز قیامت انـدوه را از قلبش برطرف سازد.
خدایا بحق این امام همام، شادی و سرور واقعی و دائمی را در دلهای دوستانم برقرار ساز/آمین.
۲۵ شهریور ۹۲ ، ۱۷:۴۶ زیر سایه خدا
میلاد هشتمین امام، هفتمین قبله و دهمین کشتی نجات، آقا امام رضا (علیه السّلام) بر شما مبارکباد.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی