عــاشـقانه هـا

عاشقانه ای برای مردان فراموش شده

عــاشـقانه هـا

عاشقانه ای برای مردان فراموش شده

عــاشـقانه هـا

الهی! اگر جز سوختگان را به ضیافت عنداللهی نمی خوانی، ما را بسوز آنچنان که هیچ کس را آنگونه نسوخته باشی.
شهید آوینی

یــخ و ....

پنجشنبه, ۲۱ شهریور ۱۳۹۲، ۰۳:۳۰ ق.ظ
هندل زد، یکی، دوتا، سه تا. با خودش فکر کرد باید موتور یعقوب، پسر همسایه، را می گرفت. اگر موتور یاماهای پنجاه ساله ی خودش در راه برگشت خراب می شد، تمام پول و زحمتش به هدر می رفت.

«یا علی»... هندل چهارم. و بالاخره موتور با تق و دود روشن شد و به راه افتاد. از چند خیابان و چهارراه عبور کرد. همسرش در خانه نشسته بود و به کُلمن نگاه می کرد. امیدوار بود مرتضی زودتر یخ را برساند. مرتضی برای نزدیکترین یخ فروشی باید پنج کیلومتر در جاده ی کمربندی می رفت.
به یخ فروشی رسید. ساعت 9 شده بود و آفتاب با شدت بیشتری می تابید. یخ فروشی بسته بود. مجبور شد در بزند. مسئول فروش یخ، تازه در را بسته بود تا بتواند به مستراح برود. می دانست اگر دیر در را باز کند حتماً صاحب کارش می آید پشت مستراح و حرف های ناجور بارش می کند. سریع بیرون آمد. از درِ پشت وارد اتاق فروش شد. مرتضی او را دید و لبخند زد. یخ فروش با زور لبخند زد و زیرلب فحشی به او داد. کلید پشت در را چرخاند. مرتضی داخل رفت. گفت: «سلام، عیدت مبارک».
مرد گفت: « علیک، ممنون. چند تا؟»
مرتضی نگاهی به گونی روی یخ ها انداخت، از همان جا می توانست خنکای آن ها را احساس کند. گفت: «یکی، اون هم مخصوص شربت امام رضا (ع)...»
مرد لبخند تلخی زد و گفت: «یخ های ما با هم فرقی نداره. همه یک قالب دارن... برای یکی این قدر در زدی؟!»
مرتضی چیزی به زبان نیاورد. مرد سراغ یخ ها رفت. گونی روی آن را کنار زد و گفت: «دو تومن»
مرتضی تعجب کرد و گفت: «تا چند وقت پیش هزار بود. آب گرون شده؟!»
مرد اصلاً نخندید. مرتضی هم سریع دست به جیب شد و دوتومان را داد. یخ را برداشت و خارج شد. طناب درست همان جایی بسته شده بود که مرتضی باید یخ را آن جا می بست. مجبور شد یخ را روی زمین بگذارد. طناب را از دور تَرک باز کرد.
یخ را روی ترک گذاشت. روی زمین به شکل مستطیل خیس شده بود. طناب را شش دور به دور آن چرخاند. می خواست سوار شود که پایش به یخ گیر کرد. چیزی نمانده بود با موتور داخل جوی آب برود. جوان یخ فروش بیرون دوید و همزمان یخ و دست او را گرفت.
مرتضی سوار موتور شد و از او تشکر کرد، جوان همان جا ماند تا ببیند این موتور با آن کهنگی اش چه طور روشن می شود. مرتضی این بار شش دفعه هندل زد. روشن نشد. «یا علی» و «یاحسین» هم تأثیری نداشت. جوان گفت: «این طوری که همه ی یخ ها آب می شن، هول بدم؟!...»
مرتضی با دست عرق پیشانی اش را گرفت و با سر تأیید کرد. مرد هول داد. بعد از چند متر، به خاطر شیب خیابان موتور شتاب گرفت و مرتضی کلاج را فشار داد و دنده زد. موتور روشن شد. مرد جوان با خودش گفت: « اگر با این موتور برای پارچ آب هم یخ برسونه خوبه!»
همانطور که در کمربندی به راهش ادامه می داد، سرش را برگرداند ببیند یخ جایش مناسب است یا نه. دسته موتور به چپ و راست چرخید. سنگی از زیر چرخ پرتاب شد. موتور تا نزدیکی جدول رفت. مرتضی می خواست کنترلش کند که موتور وسط جاده آمد. پراید سفیدی دستش را روی بوق گذاشت. سر موتور این بار به طرف جدول رفت اما مرتضی نفس عمیقی کشید و فرمان را صاف کرد و به صرافت افتاد ترمز بگیرد. ایستاد... .
مدتی گذشت. وسط های راه بود. دوباره به عقب نگاه کرد. این بار می خواست سریع این کار را انجام دهد تا مثل دفعه قبل اتفاقی نیفتد؛ اما دید یخ آب رفته و طناب هم شل شده است. کنار زد، پیاده شد و طناب را محکم کرد. تقریباً یک سوم یخ آب شده بود.
بالاخره کمربندی تمام شد. خودش را به خانه رساند. مقابل در ایستاد. همسرش در را باز کرد. به مرتضی کمک کرد تا یخ را از تَرک باز کنند. خودش آن را داخل بُرد. مرتضی موتور را از آن در کوچک با سختی عبور داد و داخل رفت. با همسرش شروع کرد به شستن یخی که دیگر نصفه شده بود، با این حال برای یک کلمن شربت نذری آن ها کافی بود.

نویسنده: رضا وحید

_________________________________

خاطرات یک خادم

پاس شب داشتم و پاسی از شب هم گذشته بود. جایی که ما بودیم یعنی ورودی بازرسی خواهران، خیلی شلوغ نبود. زائری آمد. جوان، زیبا و آراستۀآراسته. اما رنگ و لعاب‌ها، سرخی حرارت درونش را که بر صورتش نشسته بود و چهره‌اش را درهم و برهم نشان می‌داد، پنهان نمی‌کرد. کمی جلوتر آمد و سمت من قرار گرفت. جست و جو را آغاز کردم و گفتن را هم:

عزیزم، ایشالا با زیارت قبول برگردی. ولی این سر و وضع، مناسب زیارت نیست. اگر می‌شه آرایشتو پاک کن. چادرتم عوض کن. ما هم دعات می کنیم. چادر که نبود. تکه‌ای تور حریر بر سرش انداخته بود. انگار کتکش زده باشم. برافروخته شد و غرولند زد. چادرش را عوض کرد اما به نشانۀ اعتراض دست به صورتش نبرد و رفت.

زائرها کم و بیش می‌آمدند و یکی درمیان بین میله‌ها جا می‌گرفتند و ما تند تند راه‌شان می‌انداختیم. طولی نکشید. دخترک برگشت. آتشفشانش بهانۀ فعال شدن را پیدا کرده بود. هیچ چیز جلودارش نبود، فوران کرده بود و انگار تنها قربانی‌اش قرار بود ما باشیم. صدایش را تا آخرین درجه بلند کرده بود و انگار با جلوه‌های ویژه تقویتش می کرد:

- گوشیم نیست. همین الان تو کیفم بود، اما حالا نیست. تو برش داشتی، می‌دونم. کار خودته. چون سر و وضعم این‌طوری بوده، ازم خوشت نیومده، می خوای باهام لج کنی! زود باش گوشیمو پس بده...
انگار وارد دنیا و زمان دیگری شده بودم. هیچ‌وقت در چنین مواردی چنین پاسخی نمی‌گرفتیم. تا حالا به چنین چیزی فکر هم نکرده بودم، چه رسد به این که بلد باشم چه باید بکنم؟! گویا من هم یکی دیگر شده بودم که از کوره در نمی‌رفتم و مسلط جوابش می‌دادم:

- خانم، حتماً اشتباهی شده. جایی دیگه‌ای جا گذاشتید. من به گوشی شما چه نیازی دارم؟! اصلاً ما طوری عمل می‌کنیم که خود زائر می‌بینه دستای خالی‌مونو وقتی از کیف‌شون در میاد...

اما آتشفشان خاموشی نداشت و به ‌راه خود ادامه می‌داد و همه چیز را می‌سوزاند. حتی خودش را:
- نخیر؛ فکر کردی نمی‌فهمم؟ تو با من لج داشتی! پاشو پاشو، باید کیفتو بگردم. باید جیباتم بگردم... .

حالا ما شده بودیم تلویزیون سه بعدی برای همه زائرها! نزدیک نیمه‌شب، برنامه به قدری جذاب بود که هر بیننده‌ای تا آخرین لحظۀ ممکن، چشم از صحنه برنمی‌داشت. سر و صدا بالا گرفته بود. مادر دختر هم به کمک آمده بود و یکی در میان آتش می‌ریخت! بلاخره مسئول‌مان سر رسید و برای اطمینان بیشتر جویای ماجرا شد. بیشترش را که فهمیده بود. باقی‌اش را هم گفتم. من را می‌شناخت. یعنی اصلاً تا هفت جد و آباءمان را درنیاورند و از هزار جا عدم سوء‌سابقه مان را بررسی نکنند، راهمان نمی‌دهند.

- ببین خانوم، آسمون بری،  زمین بیای من به نیروم اطمینان دارم.

- معلومه. شماها پشت همو دارین. نبایدم از ما دفاع کنین... شماها همتون همین جورین. دست‌تون تو یک کاسه‌ست... .

منگ و مات شده بودم. دخترک آتش‌فشانی را می‌نگریستم و گاهی چیزی هم می‌گفتم که لحظه‌ای مادرش از پیش چشمانم محو شد. فهمیدم همسرش صدایش زده. دخترک هم‌چنان می‌گفت و من صدای آرام مردانه پدر و های و هوی زنانۀ مادرش را می‌شنیدم. و ناگهان شنیدم:

_ برو یک‌جوری جمع و جورش کن. یادمه تو ماشین جا گذاشتش... .

- اِ اِِ... چه آبرو ریزی شد... باشه، باشه... .

و پریشان داخل شد:

- بیا بریم دخترم.... حالا شاید جای دیگه باشه. یا تو ماشین باشه اصلاً.

و هزار جور چشم و ابرو و لب و دهان بالا و پایین برد و آورد. انگار آن همه زحمت بی‌اثر هم نبود. دخترک هی نرم‌تر می شد. ماجرا را فهمیده بودم و گفتم تا لااقل اعتماد زائرها برگردد... و طی چند لحظه ورق برگشت. طفلک به دست و پامان افتاده بود و هی معذرت و حلالیت می‌طلبید و مادرش هم. سخت نگرفتیم و رفتند. و من‌هم برای کمی استراحت به استراحتگاه رفتم.

دمی نگذشته بود و چشمم گرم نشده بود که صدایم زدند:

- یک نفر تلفن و تلفن‌کاری، که شما رو پیدا کنه. بیا که خودشو کشت... .

از تعجب ابروهایم همانطور بالا مانده بود که چه کسی این وقت شب مرا می خواهد؟! گوشی را به زور و خستگی دست گرفتم و تا دم گوش بالا آوردم:

- الو بفرمایید.

- سلام خانوم. تو رو خدا ببخشیدم. حلالم کنید. از ته‌دل. تا حلالم نکنید امام رضا(ع) راهم نمی‌ده... از هر دری که می‌خوام برم زیارت، یا درو می‌بندن یا می‌خورم زمین. یه اتفاقی میفته. به دست و پاتون میفتم. هر کاری بگید می‌کنم. تو رو خدا ببخشید منو...

و یکی در میان، گریه حرفش را می‌برید. دلم رقیق شده بود برایش. اگرچه که حسابی دلخورم کرده بود ولی چنین نمی‌خواستم برایش.

- نه‌عزیزم. من همون‌جا بخشیدمت. نگران نباش. همین که به خودت آمدی، امام رضا (ع) هم می‌پذیرنت... نه اصلاً ناراحت نباش. برای منم دعا کن... آره، مطمئن مطمئن باش. ایشالا با زیارت قبول برگردی... خیالت راحت... آره عزیزم... التماس دعا.

و گوشی را گذاشتم. من هم آرامش بیشتری پیدا کرده بودم. انگار حتماً باید این طوری تمام می‌شد که نه کدورتی به دل و نه دِینی به گردن باقی بماند... یا امام رئوف، و یا انیس النفوس.



نویسنده: ‌تکتم‌السادات ذاکری بهار

نظرات (۳)

خاطره خادم عالی بود
..........................
دمت گرم جعفر
همسنگر بکوش شما باش آربی جی زن سایبری ماهم کمک آربی جی زن هستیم التماس دع لینکت کردم

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی