عــاشـقانه هـا

عاشقانه ای برای مردان فراموش شده

عــاشـقانه هـا

عاشقانه ای برای مردان فراموش شده

عــاشـقانه هـا

الهی! اگر جز سوختگان را به ضیافت عنداللهی نمی خوانی، ما را بسوز آنچنان که هیچ کس را آنگونه نسوخته باشی.
شهید آوینی

خودنمایی

يكشنبه, ۱۷ شهریور ۱۳۹۲، ۰۳:۳۰ ق.ظ
پیرزنی شمالی بود سوار ویلچرم شده بود و می خواست به دارالشفای حضرت برود. وقتی رسیدیم از گره گوشه ی روسری اش یک کاغذ در آورد که توش نوشته بود: ایپوبروفن. گفت فقط همین قرص را برام می گیری؟ من هم که دیدم کارش زیاد طول نمی کشد، سریع بردمش داروخانه وچون یک ورق قرص بیشتر نیاز نداشت باخودم گفتم بگذار امروز ثوابم کامل تر باشد. غافل از این که کارم کمی بوی ریا گرفته. وقتی متصدی داروخانه گفت مبلغ قرص 375 تومان می شود، دست کردم توی جیبم و دیدم فقط 200 تومان پول دارم. موقع تعویض لباس یادم رفته بود همراه خودم پول بردارم. خیلی خجالت کشیدم و به خود حضرت متوسل شدم. به متصدی داروخانه گفتم: «ببخشید، من 200 تومانش را الآن می دهم و الباقی را بعداً برایت می آورم». قبول کرد و یک ورق قرص را داد. قرص را با خوشحالی تمام به پیرزن دادم و او هم کلی تشکر کرد و مثل بقیه ی زائران سوار بر ویلچر کلی برایم دعا کرد.


 نویسنده : محمد توانا کرمانی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی