چشمانم رو میبندم و .....
ارباب!
دیشب روضه خوان از شما گفت...
از کشته شدنت...
از پاره پاره شدن پیکرت....
از به نیزه رفتن سرت...
اما من چه میفهمم از این چیزها وقتی چیزی رو به چشم ندیدم؛ اما خوب میدانم که رقیه سه سالت دید که چگونه پیکرت رو لگد کوب میکنند... و دوباره روضه خوان میخواند و من این بار چشمانم رو میبندم تا مجسم کنم هر آنچه را که او میخواند؛ چشمانم رو میبندم و علی اصغر 6 ماهه رو میبینم که به روی دست پدر غرق در خون است...
چشمانم رو میبندم و دخترانی را میبینم که دست روی سر گذاشته اند تا بلکه حجاب نداشته شان را کامل کنند...
چشمانم رو میبندم و مادری را میبینم که در نبود کودکش به گهواره خیره شده...
چشمانم رو میبندم و میبینم در گودال کسی بر روی سینه ی اربابم نشسته، بی اختیار با دو دست محکم به صورتم میزنم...
حالا میفهمم که چرا وقتی روضه خوان از گودال میخواند، زنان بر صورت خود میزنند؛ بر سر و صورت زدن از روز عاشورای ارباب آغاز شد... آنجا که بالای تل زینبیه عمه جانم وقتی به گودال نگاه کرد به صورتش زد... حتی فرشته ها هم به صورتشون زدند....
طرح: خودم