لـــکّه هـــا
سه شنبه, ۲۶ شهریور ۱۳۹۲، ۰۳:۳۰ ق.ظ
روز دامادی ام بود، وقتی چشم هایم را باز کردم، آن
قدر گیج بودم که نمی دانستم دیر شده است یا نه. تا ساعت چهار و نیم خوابم
نبرده بود.
مدام فکر می کردم: «آیا ازدواجم با فاطمه کار درستی است؟... آیا او همان شخصی است که من باید تمام عمر با او زندگی کنم؟... آیا با خانواده او دچار مشکل نمی شوم؟...» و هزاران سؤال دیگر که نمی توانستم جواب قانع کننده ای برای آن پیدا کنم. در تختخواب چرتی زدم، پدرم فریاد زد: «هی شادوماد نمی خوای حاضر شی؟! عروس خانم توی حرم منتظر شما هستند.»
از اتاق بیرون آمدم. مادرم صبحانه را آماده کرده بود. دستشویی رفتم. زمانی که روی صورتم مملو از کف صابون بود، در مغزم گذشت: دوران خوش مجردی دارد تمام می شود. آه کشیدم. کف صابون داخل بینی و شاید مغزم رفت. بینی ام به شدت سوخت. پشت سر هم سرفه و عطسه ام گرفت. مادرم در را کوباند: «خوبی، چی شده؟!» صورتم را سریع آب زدم و یک مشت هم داخل بینی ام ریختم. سوزش کمتر شد. در آینه چشم هایم را دیدم. قرمز شده بودند. مثل همان زمان هایی که با دوستانم می رفتیم بیرون شهر و مست می کردیم.
هفتۀ قبل هم رفته بودیم. همان جا بود که به همه اعلام کردم این آخرین پیک هایی است که بالا می زنم، می خواهم ازدواج کنم و زندگی پاکی داشته باشم! کامران که از همه بیشتر خورده بود گفت: «من هم دیروز توبه کردم». همه زیر خنده زدند جز سیاوش. همیشه فقط دو تا پیک می زد. گفت: «با کی می خوای ازدواج کنی؟ باباش پولداره؟» درست حال خودم را نمی فهمیدم. گفتم: «بی پول نیست. دختر شیخه!» همه خندیدند، حتی خودم! گفتم: «به ریش پدرتون بخندید، ...». به خانه برگشتم و دوش گرفتم. مستی از سرم پرید. حالم از خودم به هم خورد. از ناموس خودم جلوی چندتا آدم مست حرف زده بودم. فقط دو لقمه صبحانه خوردم. آن هم برای اینکه تلخی دهانم از بین برود.
در تمام مدت چهر ۀ پدر فاطمه جلوی چشمم بود. عمامۀ مشکی و مرتب، ریش سفید و لبی که هیچ وقت بدون لبخند ندیده بودم. سرفه ام گرفت. پدرم گفت: « امروز هولی!». مادرم خندید. با دست تشکر کردم و به اتاقم رفتم. پدرم از این ازدواج بسیار خوشحال بود. می توانست با دوست چندین ساله اش فامیل شود. سال قبل، زمانی که با سمیرا رابطه داشتم، پدرم پایش را توی یک کفش کرده بود که دختر حاج آقا را بگیرم. زیر بار نرفته بودم. خودم را عاشق سمیرا می دانستم. آن روز سمیرا باید کلاس کامپیوتر می رفت، اما گفت رفته ام خانۀ دوستم. فقط از او خواستم مرا در جریان کارهایش بگذارد. سمیرا گفت: «تو خیلی حساس هستی، احساس می کنم نمی تونم با تو ادامه بدم!» دو هفتۀ بعد وقتی سر کوچه منتظر بودم از کلاس کامپیوتر بیرون بیاید، او را با پسری دیدم. معنی همه احساس ها و «نمی تونم» هایش را فهمیدم... تبدیل شدم به آدمی که شکست عشقی خورده.
حوصله نداشتم ساعت ها مقابل آینه بایستم و خودم را مرتب کنم. ریش گذاشتم. پدرم فکر کرد بچه مذهبی شده ام. دوباره خواستگاری دختر دوستش را مطرح کرد. قبول کردم. خسته شده بودم. از خیلی چیزها. این کار را می خواستم به عنوان خودکشی انجام بدهم. یک هفته بعد جواب بله را دادند. وقتی پدر فاطمه مطرح کرد باید اول در حرم امام رضا علیه السلام عقد صورت بگیرد، بدنم لرزید. با چه رویی می توانستم این کار را انجام بدهم؟ با خودم گفتم: بعد از چند سال با چه رویی می خواهی وارد آن جا شوی؟!...
کت و شلوار مشکی و براقی پوشیدم. از اتاق خارج شدم. پدر و مادرم آماده بودند. با دیدنم صلوات فرستادند. اشک شوق در چشم مادرم جمع شده بود. پدرم دستور حرکت را صادر کرد. نه ترافیک، نه شلوغی حرم. همه چیز خوب بود. پدر فاطمه را با عمامۀ مشکی به راحتی می شد وسط صحن "اسمال طلا" پیدا کرد. فاطمه هم بود و چند زن و مرد دیگر. عمو و خاله ام قرار بود تا چند دقیقه دیگر بیایند. به ده قدمی آنها رسیده بودیم. چیزی از بالای سرم عبور کرد. قطراتش روی صورتم پاشید. چشم هایم را بستم. خنده ی همه بلند شد، ولی صدای «آخ» مادرم از همه بلندتر بود.
چشم هایم را باز کردم. لکه ی سفید بزرگی روی شانه ام افتاده بود. پدر فاطمه جلو آمد. می گفت: « اشکالی ندارد، نجس نیست». پدرم از جیبش دستمال در آورد و به طرفم گرفت. حالم بد بود. باید صورتم را می شستم. احساس می کردم تمام بدنم را فضله ی کبوتر پوشانده. عذرخواهی کردم. سرم را پایین انداختم و به طرف دستشویی رفتم.
در راه با امام رضا (ع) حرف زدم: «فرستادی تا بِگی برو همون جا که بودی؟!...» با دستمال فضله را از روی کتم پاک کردم. صورتم را شُستم. تصمیم گرفتم از دستشویی که بیرون آمدم، به خانۀ کامران بروم و به ازدواج فکر نکنم.
پیرمردی کنارم آمد. نفس نفس می زد. قد خمیده ای داشت. سنش از هشتاد هم بیشتر بود. آمادۀ وضو گرفتن بود. آستینش را آهسته بالا می زد و در آن آخرین روزهای عمرش زیر لب می گفت:
«أَسْتَغْفِرُ اللَّهَ رَبِّی وَ أَتُوبُ إِلَیْه».
به آینه خیره شدم. شانه ام تمیز شده بود. با خودم گفتم: «می شود همۀ لکه ها پاک شوند؟!»
مدام فکر می کردم: «آیا ازدواجم با فاطمه کار درستی است؟... آیا او همان شخصی است که من باید تمام عمر با او زندگی کنم؟... آیا با خانواده او دچار مشکل نمی شوم؟...» و هزاران سؤال دیگر که نمی توانستم جواب قانع کننده ای برای آن پیدا کنم. در تختخواب چرتی زدم، پدرم فریاد زد: «هی شادوماد نمی خوای حاضر شی؟! عروس خانم توی حرم منتظر شما هستند.»
از اتاق بیرون آمدم. مادرم صبحانه را آماده کرده بود. دستشویی رفتم. زمانی که روی صورتم مملو از کف صابون بود، در مغزم گذشت: دوران خوش مجردی دارد تمام می شود. آه کشیدم. کف صابون داخل بینی و شاید مغزم رفت. بینی ام به شدت سوخت. پشت سر هم سرفه و عطسه ام گرفت. مادرم در را کوباند: «خوبی، چی شده؟!» صورتم را سریع آب زدم و یک مشت هم داخل بینی ام ریختم. سوزش کمتر شد. در آینه چشم هایم را دیدم. قرمز شده بودند. مثل همان زمان هایی که با دوستانم می رفتیم بیرون شهر و مست می کردیم.
هفتۀ قبل هم رفته بودیم. همان جا بود که به همه اعلام کردم این آخرین پیک هایی است که بالا می زنم، می خواهم ازدواج کنم و زندگی پاکی داشته باشم! کامران که از همه بیشتر خورده بود گفت: «من هم دیروز توبه کردم». همه زیر خنده زدند جز سیاوش. همیشه فقط دو تا پیک می زد. گفت: «با کی می خوای ازدواج کنی؟ باباش پولداره؟» درست حال خودم را نمی فهمیدم. گفتم: «بی پول نیست. دختر شیخه!» همه خندیدند، حتی خودم! گفتم: «به ریش پدرتون بخندید، ...». به خانه برگشتم و دوش گرفتم. مستی از سرم پرید. حالم از خودم به هم خورد. از ناموس خودم جلوی چندتا آدم مست حرف زده بودم. فقط دو لقمه صبحانه خوردم. آن هم برای اینکه تلخی دهانم از بین برود.
در تمام مدت چهر ۀ پدر فاطمه جلوی چشمم بود. عمامۀ مشکی و مرتب، ریش سفید و لبی که هیچ وقت بدون لبخند ندیده بودم. سرفه ام گرفت. پدرم گفت: « امروز هولی!». مادرم خندید. با دست تشکر کردم و به اتاقم رفتم. پدرم از این ازدواج بسیار خوشحال بود. می توانست با دوست چندین ساله اش فامیل شود. سال قبل، زمانی که با سمیرا رابطه داشتم، پدرم پایش را توی یک کفش کرده بود که دختر حاج آقا را بگیرم. زیر بار نرفته بودم. خودم را عاشق سمیرا می دانستم. آن روز سمیرا باید کلاس کامپیوتر می رفت، اما گفت رفته ام خانۀ دوستم. فقط از او خواستم مرا در جریان کارهایش بگذارد. سمیرا گفت: «تو خیلی حساس هستی، احساس می کنم نمی تونم با تو ادامه بدم!» دو هفتۀ بعد وقتی سر کوچه منتظر بودم از کلاس کامپیوتر بیرون بیاید، او را با پسری دیدم. معنی همه احساس ها و «نمی تونم» هایش را فهمیدم... تبدیل شدم به آدمی که شکست عشقی خورده.
حوصله نداشتم ساعت ها مقابل آینه بایستم و خودم را مرتب کنم. ریش گذاشتم. پدرم فکر کرد بچه مذهبی شده ام. دوباره خواستگاری دختر دوستش را مطرح کرد. قبول کردم. خسته شده بودم. از خیلی چیزها. این کار را می خواستم به عنوان خودکشی انجام بدهم. یک هفته بعد جواب بله را دادند. وقتی پدر فاطمه مطرح کرد باید اول در حرم امام رضا علیه السلام عقد صورت بگیرد، بدنم لرزید. با چه رویی می توانستم این کار را انجام بدهم؟ با خودم گفتم: بعد از چند سال با چه رویی می خواهی وارد آن جا شوی؟!...
کت و شلوار مشکی و براقی پوشیدم. از اتاق خارج شدم. پدر و مادرم آماده بودند. با دیدنم صلوات فرستادند. اشک شوق در چشم مادرم جمع شده بود. پدرم دستور حرکت را صادر کرد. نه ترافیک، نه شلوغی حرم. همه چیز خوب بود. پدر فاطمه را با عمامۀ مشکی به راحتی می شد وسط صحن "اسمال طلا" پیدا کرد. فاطمه هم بود و چند زن و مرد دیگر. عمو و خاله ام قرار بود تا چند دقیقه دیگر بیایند. به ده قدمی آنها رسیده بودیم. چیزی از بالای سرم عبور کرد. قطراتش روی صورتم پاشید. چشم هایم را بستم. خنده ی همه بلند شد، ولی صدای «آخ» مادرم از همه بلندتر بود.
چشم هایم را باز کردم. لکه ی سفید بزرگی روی شانه ام افتاده بود. پدر فاطمه جلو آمد. می گفت: « اشکالی ندارد، نجس نیست». پدرم از جیبش دستمال در آورد و به طرفم گرفت. حالم بد بود. باید صورتم را می شستم. احساس می کردم تمام بدنم را فضله ی کبوتر پوشانده. عذرخواهی کردم. سرم را پایین انداختم و به طرف دستشویی رفتم.
در راه با امام رضا (ع) حرف زدم: «فرستادی تا بِگی برو همون جا که بودی؟!...» با دستمال فضله را از روی کتم پاک کردم. صورتم را شُستم. تصمیم گرفتم از دستشویی که بیرون آمدم، به خانۀ کامران بروم و به ازدواج فکر نکنم.
پیرمردی کنارم آمد. نفس نفس می زد. قد خمیده ای داشت. سنش از هشتاد هم بیشتر بود. آمادۀ وضو گرفتن بود. آستینش را آهسته بالا می زد و در آن آخرین روزهای عمرش زیر لب می گفت:
«أَسْتَغْفِرُ اللَّهَ رَبِّی وَ أَتُوبُ إِلَیْه».
به آینه خیره شدم. شانه ام تمیز شده بود. با خودم گفتم: «می شود همۀ لکه ها پاک شوند؟!»
نویسنده: رضاوحید
۹۲/۰۶/۲۶