عــاشـقانه هـا

عاشقانه ای برای مردان فراموش شده

عــاشـقانه هـا

عاشقانه ای برای مردان فراموش شده

عــاشـقانه هـا

الهی! اگر جز سوختگان را به ضیافت عنداللهی نمی خوانی، ما را بسوز آنچنان که هیچ کس را آنگونه نسوخته باشی.
شهید آوینی

شیرین‌ترین تنهایی

يكشنبه, ۲۴ شهریور ۱۳۹۲، ۰۳:۳۰ ق.ظ
انگار بار اولی باشد که پا به این شهر گذاشته، قدم‌‌هایش را سنگین روی زمین می‌گذارد. کشان کشان جلو می‌رود. سنگینی از ساکی که دستش گرفته نیست. از اینکه مادرش را با خود نیاورده نیست. چشم‌هایش فقط آسفالت تیره‌ی کف خیابان را می‌بینند. می‌بینند که گاه تک‌های از آسفالت روشن می‌شود، آنقدر که ردی از شن‌‌هایی که ذره ذره به هم چسبیده‌‌اند و سفت و سخت از کنار هم تکان نمی‌خورند، دیده می‌شود. نور مات چراغ‌‌های ماشین‌هاست و بعد عبوری سریع. می‌تواند حرف بزند. سرش را تکان دهد و به راننده‌‌هایی که بوق زنان از کنارش رد می‌شوند بگوید می‌خواهم پیاده بروم؛ همان قدر سرسختانه این را بگوید که به صاحب‌خانه‌شان گفته بود: «حالا می‌بینی چطور خانه پیدا می‌کنیم».

اسباب‌کشی کرده بودند، شش ماه پیش. ذهنش هنوز پر بود از آمد و شد‌ های هر روزه‌ی صاحبخانه برای گرفتن اجاره خانه. مادرش به صاحبخانه چیزی نمی‌گفت. حرف‌‌‌هایش را توی دلش می‌ریخت. زهرا فقط می‌دید که چشم‌‌های مادرش گاهی وقت‌ها قرمز شده، همان وقت‌‌هایی که زهرا در جواب صاحب خانه که اجاره‌ی عقب افتاده‌اش را می‌خواست کل کل می‌کرد. نمی‌دانست برای این طور حرف زدن زهراست که مادرش سکوت می‌کند یا برای داد و فریاد‌‌های صاحبخانه؟ جای دیگری در این شهر نداشتند. آخرین دعوای صاحبخانه هر شب مثل پتک توی سرش می‌خورد. همسایه‌‌هایشان را جمع کرده بود تا اسباب‌هایشان را بیرون بریزند و اگر مادرش سکته نمی‌کرد دست از سرشان برنمی‌داشتند. وقتی مادرش روی زمین افتاد، برای لحظه‌ای فکر کرد همه چیز تمام شده. با خودش گفته بود کاش حرف مادرش را گوش کرده بود. کاش در زیر زمین نمور خانه‌ی عمویشان می‌ماندند. کاش کنایه‌‌های خانواده‌ی عمویش را تحمل می‌کردند.

به ساعتش که نگاه می‌کند می‌فهمد که ساعت دو و نیم شب، راه رفتن دختری تنها در خیابان یعنی جلب نگاه‌هایی که از اطرافش عبور می‌کنند. مدت‌ها بود که سکوت این شهر را ندیده بود. سر بالا نمی‌کند. انگار نمی‌خواهد چشمش به روبرو بیفتد.

ماشینی جلویش توقف می‌کند. در جواب مرد راننده که می‌گوید «سوار شین، دارم می‌رم حرم»، سکوت می‌کند. اما اسم حرم را که می‌شنود انگار یکباره یاد چیز مهمی افتاده باشد، سرش را بلند می‌کند. نوری طلایی وسط صفحه‌ی آسمان تاریک می‌تابد. چند بار پلک‌هایش را باز و بسته می‌کند. در جواب نگاه منتظر پیرمرد راننده می‌گوید: - ممنونم، می‌خوام پیاده برم.

راننده چیزی نمی‌گوید. می‌رود. او دور شدن ماشین پیرمرد را نگاه می‌کند. رد ماشین خیال، او را هم با خود می‌برد، به سال‌هایی که او را با خود به این جا آورده بودند. به تمام لحظه‌‌هایی که زیر بار سنگین تنهایی گذرانده بودند. لب‌هایش به لبخندی آشنا باز می‌شود. وقتی یاد تنهایی خودش و مادرش می‌افتد، این لبخند سراغش می‌آید. این تنهایی را دوست دارد. نگاه آرام چشم‌های مادرش را دوست دارد. تنهایی‌ای که به او این نگاه را هدیه کند دوست دارد. تنهایی‌ای که صاحب خانه‌شان را ترسانده بود وقتی نمی‌خواست پول پیش خانه‌ای را که اجاره کرده بودند بدهد. می‌داند کسی همیشه نگاهشان می‌کند.

مادرش که از بیمارستان مرخص شد، اثاثیه‌شان را جمع کردند و به سوی تنها خانه‌ی باقی مانده از پدرشان حرکت کردند. خانه‌ای کلنگی، یک اتاقه، با یک حیاط کوچک.

تنها چیزی که از دست و دلبازی عمویش موقع تقسیم ارث نصیبشان شده بود. سوار اتوبوسی که به سمت مشهد می‌آمد، آنقدر سرگرم تماشای بیابان‌های پهن شده در دو سوی جاده بود که فراموش کرده بود ببیند از خانه‌ی جدیدشان تا مشهد چقدر راه است؟ چند ساعت؟ چند دقیقه؟

گنبد را از این جا بزرگتر می‌بیند. نمی‌خواهد یادش بیاورد که چند روز از این جا دور بوده است؟ چند چهارشنبه بدون این که او با چشمانش طلایی گنبد را از نزدیک لمس کند گذشته است؟ حرف‌هایش در دلش سنگینی می‌کند. حرف‌هایی که نمی‌تواند راحت به زبانش بیاورد. اگر گریه کند شاید سبکتر بتواند قدم بردارد. اشک‌هایش را گذاشته است برای لحظه‌ای که دست می‌گذارد روی شبکه‌‌های پنجره فولاد. می‌داند که برای شکایت کردن نیامده. نیامده تا زود برگردد. آمده تا بگوید بیست سال پیش در همین شهر به دنیا آمده. بگوید اسم پدرش عباس است، اسم مادرش مریم. می‌خواهد بگوید پدرش را در شش سالگی از دست داده. بگوید می‌دانید، می‌دانید و شنید‌ه‌اید که پدرم وقتی آخرین نفس‌هایش را می‌کشید به ما گفت: «سپردمتان به امام رضا». می‌دانم که شنید‌ه‌اید. می‌دانم که... پیرزنی صدایش می‌زند. نگاه می‌کند به پیرزن، به عصایی که پیرزن سنگینی جسم لاغرش را روی آن انداخته. انگار قبلا دیده‌ باشدش، به صورتش زل می‌زند. پیرزن می‌گوید: - حرم می‌ری دختر جان؟

سرش را تکان می‌دهد. ساکش را کنار پایش روی زمین می‌گذارد.
- بیا مادر.

با تردید نزدیک می‌رود.

- خسته شدم. اگه بشینم مادر، تا یکی دستمو نگیره نمی‌تونم پاشم، تقصیر این زانوهامه.

پیرزن نفس نفس می‌زند.

- بشین مادر خودتم خسته‌ای، خواستم بلند شم دستمو بگیر.

حوصله‌ی همقدم شدن با گام‌های آهسته را ندارد. نگاه می‌کند به اطرافش، به پیاده‌رو خالی. می‌نشیند کنار پیرزن، روی پله‌ی مغاز‌های بسته. پیرزن بیشتر از این که خسته باشد یک گوش می‌خواهد. گوشی که حرف‌هایش را بشنود و چیزی نگوید.

پیرزن حرف می‌زند و او به یاد مادرش می‌افتد. یاد حرف‌هایی که او می‌زد. بعد از آن سکته، شمرده شمرده حرف می‌زد. مثل همین پیرزن که انگار می‌خواهد یک ساعتی بنشیند و خستگی در کند. نمی‌داند چرا این حرف‌ها را به پیرزن که حالا سکوت کرده می‌زند. قصه‌ی زندگی‌اش که تمام می‌شود پیرزن می‌گوید:

- پاشو بریم که چیزی تا اذون صبح نمونده.

راه می‌افتند. پیرزن در حرم هم ر‌هایش نمی‌کند. خورشید که بیرون می‌زند، پیرزن دست می‌گذارد روی شانه‌ی دختر که تکیه‌داده به دیوار رواق، خوابش برده. - بریم دختر جان.

دختر چشم‌هایش را باز می‌کند. آیینه‌‌های ریز سقف نور چلچراغ‌های آویزان را چند تکه می‌کند. با نفسش عطر حرم را فرو می‌برد. بعد از دو سال گویا این اولین هوایی است که در آن نفس می‌کشد. صدای نامفهوم پیرزن در گوشش می‌پیچد:

- بچه‌هام همه رفتن خارج مادر جان، تنهام، خونمم بزرگه...

پیرزن عصایش را برمی‌دارد.

- پاشو مادر جان بلندم کن بریم، خسته‌م، تو هم خسته‌ای.


نویسنده : حبیبه جعفری

نظرات (۴)

چه حالیییییی میده همچین تنهایی............
سلام ممنون که سر زدین بازهم سربزنید عالی بود
سلام خیلی ممنون ک به وبم سر زدید
سلام همسنگر خداقوت پست ارزشمندی بود.
بروزم
یا زهرا س

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی