جایی که شب مخفی میشود....
| برشی از حال و هوای زیارت شبانه |
دلم هوای زیارت کرده بود، سرسری جمله ای پراندم که: شب بریم حرم... و حرفم نشست.
از صحن هدایت وارد می شویم. سلامی عرض می کنیم و راه می افتیم... پراکنده، مردمی را می بینیم دور و نزدیک، ایستاده ونشسته. سر از صحن آزادی درمی آوریم. بحث بر سر کجا نشستن از سر می گیرد. و بعد از چند لحظه که مطمئن می شویم جای دنجی نمی شود پیدا کرد، روی اولین فرش که جای خالی برای چهار نفر و نصفی داشته باشد جاگیر می شویم. آدم باورش نمی شود که نیمه شب است و از نیمه هم گذشته.
نسیم ملایمی می وزد و دل را جلا می دهد. آن قدر که دوست داری همه هوا را یک جا ببلعی. مردم چنان نوری و شوری و سروری دارند که باز باورت نمی شود هم الآن وقت رؤیت هفتمین پادشاه در خواب است. رفت و آمدها، تنه خوردن ها و حتی راه رفتن طفلان نوپا که دستان کوچکشان آویزانشان کرده از دستان پدران مهربانشان، این را نشان نمی دهد. انگار اینجا همه چیز دست به دست هم داده که شب را در خود مخفی کند، شبی که همیشه همه چیز را مخفی می کند! نه فقط شب، که هر ظلمتی و هر ضلالتی اینجا مخفی است وگم. جایی که خداوند رحیم اجازه داده نورش واسمش بالارود «فی بیوتٍ أذن الله أن ترفع ویذکرفیها اسمه، یُسَّّبح له فیها بالغدو و الآصال». خلاصه این جا هیچ کس به شب بودن شب اهمیت نمی دهد.
بازار عکس
گرفتن داغ است و همه بی واهمه عکس یادگاری می اندازند. شلیک نور و صدای
چیلک چیلک دوربین گوشی ها قطع نمی شود و گوشی های کوچک و بزرگ سخت مشغول
کارند. تازه بعد عکس تک نفره، نوبت می رسد به عکس های دونفری، سه نفری و
الخ. و بعد که دلی شکسته می شود، شروع می کند برداشتن عکس از ایوان طلا،
گنبد و گلدسته ها، مردم، خادم ها، کبوترها و... انگار که دیگر عین این ها
را هیچ جای دیگر نمی توان یافت. می توانم تصور کنم زائری را که رسیده و
نرسیده، بزرگترین سوغاتی کوله اش را با ذوق تمام هدیه چشم انتظارانش می
کند.
گروهی، جایی، گرم صحبت... گروهی، گوشه ای، غرق دعا... و
گروهی سمتی محو نگاه. زن و شوهر جوانی که روبرویمان بودند عزم رفتن کرده
اند. چشمم به نوزادشان می افتد که دست های کوچکش از ملحفه بیرون زده و هِی
درآغوش پدر آماتور و البته مهربانش دولا و سه لا می شود. بس که نورس است.
یاد رسم مشهدی ها می افتم که هر نویی را این جا نوبر می کنند و برایش طلب
خیر و برکت و رحمت؛ نورسیده، نوپیوستگان عاشق، وحتی نورفته را، یعنی میت!
- سؤال می پرسن حکمت این که نماز صبح دو رکعت است و نماز مغرب را باید بلند بخوانیم چیست و...؟
صدای
حاج آقایی است که یک عالم زن و مرد دورش نشسته و یک نوشته پشت سرش
ایستانده اند که: حلقه معرفت. یک آقای کت و شلواری هم کنارش ایستاده و برگه
سوالات را داد و ستد می کند. درست چند قدمی ورودی روضه منوره...
نه به رسم هیچ قاعده و قانونی، که به رسم قانون دل، سر و رویمان را با بال های گشوده در ورودی، متبرک می کنیم و سلامی دوباره و عرض ارادتی... در فضا عطری پیچیده که مستقیم تا ته جان مان می دود و وسوسه مان می کند به پیشروی. اما ازدحام از جلوتر رفتن منصرف مان می کند و از همان جایی که هستیم نجوا را آغاز می کنیم. که تنی به تنمان می خورد و صدایی به گوشمان: خانوم سر راه وای نستا... قید نجوا را هم می زنیم و فقط جذب نگاه می شویم. که چشم های اشکبار و دست های تا فرق آسمان بالا رفته و نگاه های لطیف و ملتمسانه به ضریح زرین و قیام ها و قعودها و پرهای سبز گشوده دعا در دستان، دل را جلا می دهد، حتی بیش تر از هوای بیرون که می خواستی یکجا ببلعی اش!
و از امام رضا قول می گیرم که دوباره بخوانَدَم و این آخرین نباشد ، که خودشان فرموده اند هرکه به دیدار ما بیاید در سه جا به دیدارش می رویم....
نویسنده :تکتم زارعی