عــاشـقانه هـا

عاشقانه ای برای مردان فراموش شده

عــاشـقانه هـا

عاشقانه ای برای مردان فراموش شده

عــاشـقانه هـا

الهی! اگر جز سوختگان را به ضیافت عنداللهی نمی خوانی، ما را بسوز آنچنان که هیچ کس را آنگونه نسوخته باشی.
شهید آوینی

زیــــارت

چهارشنبه, ۲۰ شهریور ۱۳۹۲، ۰۳:۳۰ ق.ظ
تا قبل از رسیدن به مدرسه بیشتر از پنج بار، نوشته‌ هایش را مرور کرده بود تا جایی را اشتباه نکرده باشد. می‌ ترسید بچه‌ های کلاس مسخره‌ اش کنند و یا نمرۀ خوبی نگیرد و تمام آرزوهای شاگرد اولی‌ اش به باد برود. درون توی دلش آشوب بود.

می‌ ترسید این‌ ها بهانه‌ ای بشود تا پدرش امسال هم از زیر بار خریدن جایزه شانه خالی کند. قطار افکارش مانند سایه‌ ای پشت سرش حرکت می‌ کردند و نمی‌ گذاشتند لحظه‌ ای آرام بنشیند. حتی زمانی که خانم کرمانی با شهرتی که در تمام شهر نه چندان بزرگشان از سختگیری به دست آورده بود، صدایش کرد. برای لحظه‌ ای تمام آن چه از دیشب فکرش را مشغول کرده بود جلوی چشمانش گذشت. رو به روی بچه‌ ها که ایستاد، چشمانش را بست. کفشهای کهنه‌ اش را به یکدیگر چسباند، . نفس عمیقی کشید. سعی کرد نگاهش را از چشم‌ های بچه‌ ها بدزد، . شروع به خواندن انشایش کرد :

« خاطره سفرمان به مشهد. نزدیکی‌ های عید که پدرمان خبر گرفتن مرخصی برای رفتن به مشهد را برایمان آورد. همه درون خانه جیغ کشیدیم که بعد از مدت‌ ها قرار بود به مشهد برویم. من هم که چند سالی بود آرزوی دیدن امام رضا را داشتم برای تشکر از پدرم برایش چایی ریختم تا بخورد. بی‌ بی همانطور که توی اتاق خودش دراز کشیده بود بلند بلند با پدرم صحبت می می‌ کرد و از همه‌ ی ما خوشحال‌ تر بود چون در این هفتاد سالی که از خدا عمر گرفته بود تنها آرزویی که داشت رفتن زیارت امام رضا بود. روز سفر که رسید. ، همه‌ ی لوازم سفر را آماده کردیم. خودمان را به راه‌ آهن تبریز رساندیم. بی‌ بی از اول که راه افتادیم اشک‌ هایش می‌ آمد. توی ذهنم همه‌ ش شعر یا رضا رضا را می می‌ خواندم و فکر میکردم که چه چیزی از امام بخواهم. آخر مادرم همیشه می‌ گوید هرکس برای بار اول به زیارت امام برود هرچه از او بخواهد میگیرد. من هم چیز زیادی نمی‌ خواهم فقط دلم می‌ خواهد سالی یک بار، یا کمتر؛ هر دو سه سال یک بار به مشهد بروم. دلم برای آقا تنگ می‌ شود. از بچگی هم هر وقت پدرم می‌ خواست ما را بزند سریع درون اتاق بی‌ بی می‌ رفتیم و در را می‌ بستیم و به عکس حرمی که پشت در اتاق چسبانده بود قسم می‌ خوردیم تا دست از زدنمان بردارد. همیشه هم پدرم تا این را می‌ شنید دیگر ما را نمیزد. تا صبح درون قطار هیچ کس خوابش نبرد. از بی‌ بی که نمی‌ دانم این همه اشک را از کجا آورده بود تا پدر و مادرم که تا صبح چای می‌ خوردند و صحبت می‌ کردند. خودم که روی بالاترین تخت دراز کشیده بودم و به سقف نگاه می می‌ کردم. ، فکر می‌ کردم وقتی رسیدم بدون اینکه لباس‌ هایم را عوض کنم سریع به حرم بروم اما بی‌ بی می‌ گفت اگر حمام نرویم و غسل زیارت نکنیم بی‌ ادبی می‌ شود. حتی لباس قرمزی که آبجی زهرا برایم خریده بود تا در مهمانی‌ ها بپوشم را هم برداشتم. پدر گفته بود لباس‌ های قشنگمان را برای امام رضا بپوشیم. بعد از نماز صبح چشمانم روی هم رفت و با تکان‌ های قطار و صدای پدرم بیدار شدم. مادرم داشت جیغ می کشید و با انگشتش گنبد امام رضا را نشان می‌ داد. همه داشتند سلام می می‌ دادند. من هم پایین آمدم و دستم را روی سینه‌ ام گذاشتم و گفتم: سلام بر ضامن آهو. همیشه همین‌ طور سلام می‌ دادم. آخر پشت در اتاق بی‌ بی عکسی از امام است که آهو را بغل کرده و دارد نوازش می‌ کند. پیاده که شدیم پدرم از قبل درون هتل‌ های نزدیک حرم، اتاقی را رزرو کرده بود. با یکی از همان ماشین‌ های جلوی راه آهن تا خود هتل رفتیم. اولین کاری که کردم رفتن به حمام بود. می‌ خواستم لباس جدیدم را بپوشم اما بیشتر از این‌ ها گرسنگی‌ مان بود. تا در حمام را باز کردم و بیرون آمادم خدمتکار هتل در را زد و برای‌ مان چهار پرس جوجه کباب آورد، . خیلی خوشمزه بودند. تقریباً ساعت یک ظهر به سمت حرم رفتیم. اذن دخول را به هر زحمتی بود خواندم. آخر مادرم می‌ گفت آدم بدون اجازه وارد هیچ خانه ای ‌ ای نمی‌ شود، چه برسد به امام رضا. همه جا خیلی قشنگ بود. وارد صحن که شدم انگار همه چیز شکل دیگری بود. همه جا نورانی بود. همه جا زرد بود. از درون عکس‌ ها خیلی خیلی قشنگ‌ تر بود. ویلچر بی‌ بی را من باید راه می بردم. آخر مادرم کمرش درد می می‌ کرد. چند باری به زیارت رفتیم و نماز زیارت هم خواندیم. خیلی همه چیز قشنگ بود. دو روزی آن جا ماندیم. پدرم می‌ گفت حیف است جایی غیر از حرم برویم. فقط یک‌ بار شهر بازی رفتیم و شام مفصلی را در شاندیز خوردیم. غذاهایشان خیلی خوشمزه بود. اصلاً در شهر ما همچین غذایی نیست. عکسی که چهار نفری رو به روی گنبد گرفته‌ ایم را بزرگش کرده‌ ایم و به دیوار خانه زده‌ ایم تا یادمان نرود چه روزهای خوشی داشته‌ ایم. این بود خاطره سفر من.»

نتوانست سرش را بالا بیاورد. دفتر را که بست، همان‌ طور بدون این که به کسی نگاه کند به سمت صندلی‌ اش رفت و سر جایش نشست. گوش‌ هایش سرخ شده بود و از گرما داشت آتش می‌ گرفت. برای همین چند باری نفسش را کاملاً بیرون داد تا شاید قدری خنک شود، اما فایده ای ‌ ای نداشت. فقط صدای خانم کرمانی، وقتی بلند شد و با همان صدای زمختش رو به عاطفه کرد و گفت:

« آفرین دخترم. هجده» توانست او را خنک کند. آن روز دیگر تا آخرین ساعت، چیزی از درس نفهمید، یکی از دوستانش از صندلی پشت‌ سری در حالی که می‌ خندید، گفت: «کی رفتید، ما نفهمیدیدم؟!» دلش می‌ خواست گریه کند، اما جلوی خودش را گرفت و به خانم کرمانی خیره شد. نمی‌ خواست جوابش را بدهد. به خانم کرمانی خیره شد. دل توو دلش نبود، . می‌ خواست زودتر خودش را به خانه برساند. تا زنگ خورد با سرعت به سمت خانه دوید. حتی منتظر نشد تا لیلی و معصومه هم بیایند و با هم بروند. می‌ دانست که آنها ‌ ها هم مسخره‌ اش می‌ کنند. به خانه که رسید با عجله کلید را درون قفل چرخواند و سریع خودش را درون به اتاق رساند. از لای کتاب‌ هایش کتاب تاریخ را پیدا کرد و عکس صحن امام رضا را که از صفحه اول روزنامه جدا کرده بود برداشت. روبه روی چشمانش گرفت. نگاهی به آسمان کرد. دلش می‌ خواست برای یک‌ بار هم که شده بتواند به زیارت آقا برود....


نویسنده :  حسن حامد لبافیان

نظرات (۱)

سلام
عالین..........

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی