تکهی سیــــــاه
روی در آهنی سوراخی داشت که تمام تاریکی داخل حیاط دیده میشد. صدای گرفتهای گفت: «کیه؟» سرم را به در نزدیک کردم و آرام گفتم: «شقایق هست؟» شقایق را از هفتهی قبل گذاشته بود. قبل از آن نیلوفر بود. پلیسها که ریخته بودند آنجا، تیمور گفته بود: «از این به بعد هرکس سراغ شقایق را گرفت بهش تکّه میدهیم وگرنه خبری نیست...» با آن حرکات آهستهاش تا میرفت و از چالهی زیر موزائیکِ حیاط جنس را میآورد، پنج دقیقهای طول میکشید.
اسکناس دههزار تومانی را توی دستم مُدام مچاله میکردم و دوباره صاف میکردم. با هزار منّت توانسته بودم از سمیه قرضش بگیرم. تمام چهار سالی که با هم زندگی میکردیم او تدریس میکرد و من پول خرج میکردم. نمیدانم چه چیز من را دوست داشت که حاضر نبود طلاق بگیرد.
درِ حیاط به اندازهی بیرون آمدن یک دست، باز شد. چروک و سیاه، دست خود تیمور بود. خالی بود. باید اسکناس را کف آن میگذاشتم. پول را دادم. داخل رفت و بعد از آن، مشت بستهاش بیرون آمد. دستم را زیرش گرفتم و سرما را روی آن احساس کردم... برای برگشتن از کوچههای تودرتویی که خانهی تیمور در آن بود، یا باید با تاکسی به آن طرف حرم میرفتم و یا از داخل حرم عبور میکردم.
آن روز پولی برایم باقی نمانده بود، مجبور شدم از وسط حرم بروم. میترسیدم، اما باید خودم را زودتر به خانه میرساندم. تمام بدنم تیر میکشید و استخوانهایم یخ زده بود. تِکّه را کف دستم گذاشتم و از مأمورهای بازرسی عبور کردم. آنها دستشان را زیر بغل بردند و تا کمر آوردند، اما آنقدر شلوغ بود که چشمشان به مشت بستۀ من نیفتاد. جلوتر آمدم. از زیر ناقارهخانه رد شدم. هنوز وقت سر و صدا کردنشان نشده بود. وقتی هنوز بچه بودم چقدر صدایشان را دوست داشتم. مخصوصاً وقتی با مادرم میآمدیم حرم. دستم را میگرفت و سرش را بالا میبرد و تمام مدتی که ناقارهها میزدند به آنها خیره میشد. سرم را بالا آوردم. گنبد طرف چپم بود. مثل خورشید میدرخشید. پرچمش را باد تکان میداد. سرم گیج رفت. لحظهای مکث کردم و سر جایم ایستادم. دیدم اگر دست به سینه نشوم و به امام (ع) سلام ندهم تابلو میشوم. آرام دستم را روی سینه گذاشتم و خم شدم.
خودم را به آبخوری وسط صحن رساندم. اطرافش پر از زائر بود.میخواستم فقط از کنارش عبور کنم که برای چند لحظه چشمهایم روی هم رفت. خنکی کاسۀ آهنی را که رویش پُر بود از دعا، روی لبهایم حس کردم. مادرم آن را آب کرده بود به دهانم میریخت و میگفت: «بگو سلام بر حسین(ع)». چشمهایم را که باز کردم، چیزی نمانده بود دختربچهای که کاسه آهنی به دستش گرفته بود به من بخورد.
تمام حواسش به کاسه لَببهلب پُرشدهاش بود. خودم را کنار کشیدم. دختربچه از کنارم رد شد. تکه را داخل مشتم احساس کردم. خیالم راحت شد. دیگر داشتم به آخر صحن اسماعیلطلا میرسیدم که مرد هیکلمندی با کتوشلوار، بیسیم به دست، طرفم آمد. خودم را کنار کشیدم. به دیوار سنگی خوردم. مرد به طرفم میآمد. آرام دستم را پشت بردم و تکه را پرتاب کردم. مرد که جلوتر آمد، لبخندی روی لبهایش نشست. یکی از همکارانش چند متر آنطرفتر از من ایستاده بود. همدیگر را در آغوش گرفتند. نفس عمیقی کشیدم. * جلدش سبز بود. مجبور بودم بازش کنم و رو به گنبد مثل زائرها نگاهش کنم تا صحبت آن دو مأمور تمام شود. همانطور که سرم داخل کتاب دعا بود به اطراف هم نگاه میکردم. اما نمیتوانستم پیدایش کنم. بعد از حدود ده دقیقه که برایم ده ساعت گذشت، بالأخره رفتند. کتاب را سر جایش برگرداندم و شروع کردم. اگر بچه گم کرده بودم یا کیف پول، میتوانستم از کسی بپرسم آن را دیدهای یا نه؟ اما برای تکه از هیچکس نمیتوانستم پرسوجو کنم. حتی یکی دو نفر آمدند و پرسیدند که چیزی گم کردهام. و من گفتم سکهام را.
و آنها دنبال سکه گشتند و بعد رفتند. داخل صحن میگشتم. آن قدر سرم پایین بود که داشتم با سر به زنی میزدم. و زدم. انتظار داشتم سیلی محکمی به گوشم بخورد اما صدای جیغ و فریاد بلند نشد. سرم را بالا آوردم. سمیه بود. لبخند میزد. گفت: «میخوای بری توی شکمم؟» به زور، من هم لبخند زدم. گفتم: «پول گم کردم. تو اینجا چهکار میکنی؟!» گفت: «پول چی؟!... اومدم زیارت». سرم پایین بود و چشمم دنبال تکه میچرخید. گفتم: « این موقع، زیارت؟!» خادمی با چوبپرش به پشتم زد که با سمیه کنار بایستیم. چند قدم به طرف فرشها برداشتیم. گفت: «هر روز این ساعت میام. نذر کردم...». سرم را بالا آوردم: «نذر چی؟!» چند لحظه ساکت شد: «... نذر تو». سرم را بالا گرفتم. به گنبد نگاه کردم. نورش چشمهایم را زد. سمیه گفت: «بریم تو زیارتنامه بخونیم؟» کفشهایم را در آوردم. موقعی که میخواستم برای کفش پلاستیک بردارم، خادمی را دیدم که با جاروی دستهبلندش صحن را تمیز میکرد. تکهام، سیاهتر از قبل، با جارو میغلتید و جلو میرفت. کفشهایم را داخل پلاستیک گذاشتم و داخل رفتم.
چه عاشقانه است قدم زدن زیر باران غم تنهایی
چه عاشقانه است شکفتن گلهای اقاقیا
چه عاشقانه است قدم زدن در سر زمین عشق
و من
چه عاشقانه زیستن را دوست دارم
عاشقانه لا لایی گفتن را دوست دارم
عاشقانه سرودن را دوست دارم
عاشقانه نوشتن را دوست دارم
عاشقانه اشک ریختن را...
دفتر عاشقانه ی من پر از کلمات زیبا در نثار
بهترین و عاشقانه ترین کسانم...
و من
عاشقانه می گریم...
عاشقانه می خندم...
عاشقانه می نویسم...
و در سکوت تنهایی عاشقانه می میرم...