جــوان بیمـــار
ابتدای صحن انقلاب با ویلچر در حال گشت زدن بودم که یک جوان به سراغم آمد و مرا پشت پنجره فولاد برد. به جوان دیگری اشاره کرد که خواب بود و ظاهراً از ناحیه ی دو پا و نخاع مصدوم شده بود. بیدارش کردند. به سختی از جا بلند شد. همراهی اش گفت خداحافظی کن که برگردیم خانه. جوان هم شروع کرد به گریه و با صدای بلند داد زدن که: «ای امام رضا(ع)، چرا منو شفا ندادی؟ من دارم برمی گردم خونه؛ تو رو جون جوادت منو دست خالی برنگردون. جواب بابام رو چی بدم؟! جان مادرت زهرا (س) منو شرمنده ی بابام نکن...». با توجه به صدای رسایی که داشت کم کم داشت توجه مردم را به سمت خودش جلب می کرد. توی همین حال و هوا به زحمت روی ویلچر نشست. هنگام حرکت به سمت باب الرضا (ع) باز هم دست بردار نبود و اشک می ریخت و با صدای بلند امام را قسم می داد و از خدا گله داشت که چرا دعاش مستجاب نمی شود. کمی که آرام تر شد، گفتم اجازه می دی چند تا نکته بگم؟ قبول کرد. من هم با توجه به آن چه قبلاً آموخته بودم، گفتم:
- اگر دعا مستجاب نمی شود، چند
حالت وجود داره: یا الآن زمان استجابتش نیست، یا شرایط استجابتش مهیا نیست،
یا خیر انسان در عدم استجابت است. مطمئن باش این دعاها به عنوان حسنه برای
آخرت ذخیره خواهد شد. به ازای این دعاها نعمت هایی وجود داره که شاید فکرش
را هم نکنی و با خودت بگی ای کاش تمامی دعاهای دنیایی من مستجاب نمی شد!
جوان که کمی آرام تر شده بود گفت:
- من خیلی آدم بدی بودم و هر
نوع خلافی که فکرش را بکنی انجام داده ام و خدا هم این مرض را به همین
خاطر به من داده. پدرم به زحمت پول قرض کرده تا بیام شفا بگیرم. . الآن با
چه رویی برگردم؟ به بابام چی بگم؟
جواب دادم:
-
بلا و امراض دنیوی موجب پاک شدن آدم ها میشه، تا قبل از مردن و خارج شدن
روح از بدن به دلیل سختی که این بدن تحمل کرده، وجودش پاک بشه و بعد وارد
عالم برزخ بشه. مگه تو دوست نداری پاک از دنیا بری؟
سرش را
پایین انداخت و موقع خداحافظی خیلی تشکر کرد و با اصرار تلفن همراه من را
گرفت و یادداشت کرد. یک ساعت از این ماجرا نگذشته بود که تلفن همراهم زنگ
خورد. همان جوان بود. بعد از کلی تشکر گفت:
- حس عجیبی دارم. الآن روی دو پای خودم ایستادم و با شما تماس گرفتم. خدا رو شکر می کنم...
نویسنده : محمد توانا کرمانی
و نه محتاج نگاهی که بلغزد بر من
من خودم هستم و یک حس غریب
که به صد عشق و هوس میارزد
من خودم هستم و یک دنیا ذکر
که درونم لبریز
شده از شعر حقیقت جویی
من خودم هستم و هم زیبایم
من خودم هستم و پابرجایم
من دلم میخواهد
ساعتی غرق درونم باشم
عاری از عاطفه ها
تهی از موج سراب
دورتر از رفقا
خالی از هرچه فراق